حدس زده بود چه میخواهم بکنم؟ اعتقاد دارم این طور بود...اگر مجال داده بودم بیشک او بود که شلیک میکرد...گفتم: «حال که هیچ وسیله دیگری برای بیرون رفتن از این وضع وجود ندارد، و کسی هم دارای شهامت انجام این کار پیدا نمیشود، باید مادربزرگی باشد که اینکار را به عهده بگیرد. بدرود.» با ادای آخرین کلمه، شلیک کردم. در سه قدمی من بود. دست به شکمش برد، زیرا خیلی پایین زده بودم. دو بار دیگر ماشه را فشردم... ژرژ سیمنون در یکی دیگر از داستانهای پلیسی- روان شناختیاش به سراغ مگره میرود. کمیسر-قهرمان سیمنون- هرچند بازنشسته، هنوز سرشار از شوق حل معماهای جنایی است و به شیوه روش خاص خود، ضمن کاوش در ضمیر افراد و نقد از اجتماعی که دلش را به هم میزند، از راز مرگی مشکوک پرده برمیدارد.
0 نظر