چشم هایش را گشود... همه جا سپید بود و نور. مدتی طول کشید تا آنچه را گذشته بود به یاد آورد: چه تلخ است به یاد آوردن دیگرانی که نیستند... تو چگونه می توانی تاب بیاوری و استوار بایستی... دستم را بگیر... من نیازمند پشتوانه ای به ایستادگی تو هستم، با من بمان... دلم می خواهد چشم هایم را ببندم. شاید با گشودن دوباره ی آن، زندگی چهره ی دیگری از خود نشان دهد: چهره ای که در رویای خود می پرورانم.
0 نظر