در شب ملایم تپه،به کندی پایین می آمدند و به مزرعه ی ذرت رسیدند.با حرکتی مارپیچ،از این طرف به آن طرف.حتی برای نفس گرفتن هم پا سست نکردند.بی صدا پیش می رفتند و سنگینی بار که انگار لحظه به لحظه بیشتر می شد.حس نمی کردند.باری دیگر بر سینه،همان که درونشان شعله می کشیدند و می گداخت.همان که درونشان شعله می کشید و می گداخت.همان که در سایه های پراکنده ی درخت ها و روی علف های خشک،سنگینی می کرد.هر سه وحشت زده بچه ها را به دوش گرفته بودند.فیلیچیانا خیال می کرد عقلش را از دست داده است.پابرهنه می رفت.اما پاهایش به اختیار او نبود.صورتش از حرص ورم کرده بود.حرص از اینکه نمی توانست داد بزند یا بگرید.
0 نظر