هر چیزی معنایی داشت و پولت حالا دیگر این را خوب می دانست ما فقط عروسک های کاغذی بودیم در رقصی از پیش طراحی شده که در دستان باد به این طرف و آن طرف می رفتیم و تنها کاری که باید می کردیم این بود که از لحظه ای که در آن هستیم، نهایت لذت را ببریم با فکر کردن به خوشبختی هایی که انتظار پیرمرد را می کشیدند لبخندی بر لبانش نشست در حالی که آرزو می کرد کاش بتواند مختصری از آنها را هنوز با او شریک باشد آرام چشم هایش را بست.
0 نظر