روت :من و برادرم همیشه توی جنگل بودیم مادربزرگم بهمون میگفت آروم بگیرین
یه روز این بچه ها واسه شام رفته بودن خونه ی مامان بزرگشون خیلی دوستش داشتن.
وقتی اون داشته آشپزی میکرده اونا خواهش میکنن اجازه بده برن بازی کنن، خونه نزدیک جنگل بوده... اون هم میگه باشه میتونن برن ولی جنگل گرگ و خرس داشت.
نیک خرس های قهوه ای
روت آره.
نیک :خرس های قهوه ای اروپایی
روت :حالا ساکت باش بنابراین ما باید توی جنگل مراقب باشیم.
باید از همدیگه مراقبت میکردیم و حواسمون هم جمع میکردیم تا خیلی دور نشیم ماه درومده بود. باد می اومد. خورشید داشت غروب میکرد. بچه های کوچولو رفته بودن توی جنگل
هوا سرد شده بود.
اونا فهمیدن که راهشون رو گم کردن.
0 نظر