آن روزها این کافه سر و روی دربوداغونی داشت، چراغهایش تاریک و کمنور بودند. خیلیها سیگار میکشیدند. اما همه بلندبلند حرف میزدند و چهرهشان خندان بود، لیوانها به هم میخوردند و میشد بگویی که سور و ساتی برپاست. حالا همینکه درِ کافه را باز میکنی، میبینی میزوصندلیها نو شدهاند، تمام دمو دستگاهها مدرناند و نورِ تند چراغها به همهجا میتابد، حالا همه اسپرسو مینوشند و دیگر کسی آن روزنامههای کاغذیِ ازمُدافتاده را ورق نمیزند. کافهها بزکشدهاند… بسیاری از مشتریها، بهخصوص آنهایی که مسنترند، از نخبگان فاسد گله میکنند، از وعدههای تحققنیافته، نبودِ هویت ملی و نبودِ امنیت شغلی ـــــ و نیز محوشدن تدریجیِ خیالات واهیشان. با اینها میتوانی پی ببری کهها اهلِ اروپای شرقیاند. جوانترها همهجا شکل هماند. برای پیداکردن شغل از این کشور به آن کشور میروند و بیشتر از هرچیزی نگران پولاند. غربیهای کافه هم قبلترها انتظارات خودشان را داشتند: خیال میکردند که با تغییر نظام سیاسی و اقتصادی، کشورهای پساکمونیستی بهسرعت رشد میکنند و خیلی زود شکافی که میان اروپای متحد به وجود آمده بود، پُر میشود ـــــ  اگر به دور و بر نگاه کنی، میتوانی آنها را از نگاههای ناامیدشان بشناسی. ؛ و من دوباره به کافه اروپا سرک کشیدهام تا همچون پیشگویی که کفبینی میکند به این گوی شیشهای خیره شوم تا مگر آینده را ببینم.
0 نظر