فقط چند دقیقه طول میکشد تا چاله دوباره پر شود. بعد از این که سطح ماسهها را با دست صاف میکنیم. کورالی دنبال یک سنگ میگردد تا آن نقطه را علامت گذاری کند و من هم با قدمهایم فاصله مان را تا ساحل اندازه میگیرم. به نظرم همهی
آدمهایی که گنج دفن میکنند همین کار را انجام میدهند.
کورالی می گوید:«نگاه کن! این یکی شبیه اسبه.»
به سنگ خیره میشوم. چشم هایم را ریز میکنم. اما چیزی نمیبینم. میگویم:«نُچ. اسب به کارمون نمیآد. اون یکی چه طوره. با صدفهای ریزی که چسبیده روش؟ تشخیص دادن اون راحت تره.»
کورالی موافق است.همان سنگ را بلند میکنیم و روی محل دفن گنجمان قرار میدهیم. خودمان را روی ماسهها میاندازیم و چند دقیقه مینشینیم تا نفسمان سرجایش بیاید.
صورتش را این برق روشن میکند.
«خوش میگذره. نه؟ مثل یه ماجراجویی واقعیه.»
ناگهان احساس گناه میکنم. میگویم:«آره.»
این همان ماجراجویی واقعی است که من و کیسی همیشه دنبالش بودیم.
همان ماجراجوییای که هیچ وقت باهم تجربه اش نخواهیم کرد.
تو نمیتونی با اون باشی. تو دیگه هیچ وقت نمیتونی با اون باشی.
0 نظر