لیلا را به محلۀ قدیمیمان بردم، میخواستم هرچه زودتر به آنتونیو بگویم چهکاری برایش انجام دادهام. در حالیکه از هیجان میلرزیدم به او گفتم: بهمحض اینکه کمی آرامتر شد، او را ترک خواهم کرد، اما لیلا نظری نداشت، انگار آشفته بود. از محوطه آنتونیو را صدا زدم. او به بیرون نگاه کرد و پایین آمد. با لحنی جدی به لیلا سلام کرد، بدون آنکه به طرز لباسپوشیدن و آرایشش توجه کند، در واقع سعی کرد تا حد ممکن به او نگاه نکند، شاید میترسید تحریکشدناش را در چهرهاش بخوانم. به او گفتم نمیتوانم بمانم و فقط در حد گفتنِ خبرهای خوب به او وقت دارم. گوش داد، اما وقتی حرف میزدم، متوجه شدم گویا خود را در مقابل نوک چاقویی عقب میکشد. قاطعانه و با شوروشوق گفتم: مارچلو قول داده به تو کمک کند و از لیلا خواستم تا این را تأیید کند
از متن کتاب
0 نظر