سرمهی ابدی من است این نگاه سرگردان
ایوان برفگیر من است این صدا
که لمبر میخورد در راهروهای روشن
و خوشههای انگور را
به تنهاییِ سالهای بعد میآویزد
در غیابت اما
سنگ قبری آفتابخوردهام
که نامی ندارد،
کشتهی آن رگهای درخشانام
رهاشده بر لاجورد موجها
0 نظر