مارگارت وینسلو، استاد دانشگاهی با مشغلههای فراوان، پس از دیدن یک آگهی و به دلیل علاقه و کنجکاوی قبلی، تصمیم میگیرد یک الاغ سفید عظیمالجثه باغی را بخرد. این تصمیم، نقطه شروع ماجراهای مارگارت و کلیب (الاغ سفید بزرگ داستان)، مشکلات مارگارت برای تربیت کلیب، پیچ و خمهای رابطه آنها و اتفاقات جالب بعدی است.
داستانهای زیادی درباره رابطه انسان و حیوانات نوشته شده که در آنها انسان با درس گرفتن از حیوانات، دچار تحولات شخصیتی بزرگی شده و زندگی خود را دگرگون کرده است. روایت مارگارت هم از این دست داستانهاست اما چیزی که این روایت را کاملا متمایز میکند، مصمم بودن راوی زن در پیشبرد این رابطه به بهای استفاده از انواع سختگیریهای تربیتی در موارد ضروری است. این استاد زمینشناسی که حتی شک میکند خربازی و لجاجت بیسابقهاش شاید فقط بهانه گذر از بحران میانسالی باشد، بدون سانسور خود درباره مواقعی که مجبور شده شلاق به دست بگیرد نیز بیپروا سخن میگوید.
با وجود اینکه کتاب، اتفاقات واقعی و مشکلاتی جدی را روایت میکند، لحنی کاملا طنزآمیز داشته و اتفاقات جالبی که برای این دو همراه میافتد، حتی گاهی خواننده را به قهقهه میاندازد. اما نقاط عطفی هم در رابطه راوی و این حیوان احمق یک دنده دوست داشتنی هست که ممکن است شما را خشمگین کند یا به گریه اندازند.
در نهایت، فارغ از درسهای بزرگی که مارگارت درباره مفاهیم عشق، نفرت، اعتماد به نفس، گذشت، بخشش و اعتماد به دیگران از کلیب میآموزد و تغییری که در شخصیتش رخ میدهد، این دو به رابطهای دوستانه میرسند که هر دو از آن رضایت کامل دارند و بدون تحمل سختیها از جانب هر دویشان ممکن نبود.
0 نظر